جعلییات

نا محدود

جعلییات

نا محدود

NOT

  ر:حرفی می خوای بزنی؟

   ا:نمی دونم. نه.

چراغ قرمز شده بود،ترجیح دادم برگردم و بایستم تا سبز شه.

صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش 

وین زهد خشک را به می خوشگوار بخش 

 

همین طور که داشتم از خیابون رد می شدم اسم کوچه نیلوقر رو دیدم ، من رو یاد این انداخت که انتهای این خیابون پاساژی بود که خالد یه زمانی توش یک مغازه کوچیک روسری فروشی داشت. 

خاطرات مدتی که اونجا وقت می گذروندم رو مرور می کردم. 

   ر:نمی خوای حرفی بزنی؟ 

   ر:چرا باهام اومدی؟ 

    ا:همین جوری. 

واقعاً چرا اومدم.چیزی رو قراره ثابت کنم؟چه تلاشیه؟.وقت قراره بگذره چه فرقی می کنه که یه گوشه نشسته یاشم یا همراهیش کنم و آدم جنتلمنی باشم وقتی از واقعیت خط خورده بودم. 

-چیز دیگه ای می خواستم. 

-?!NOT  

  ر:به چی می خندی؟ 

   ا:هیچی. 

قدرتی نداشتم.در طبق اخلاص بودم. 

-اما قدرت چیزی نبود که می خواستم. 

  ر:به چی می خندی؟ 

   ا:هیچی

باید یه چیزی میگفتم که این سکوت طولانی نشه. تصویر خودم رو تو شیشه ها می دیدم و دنبال می کردم . قدم هام رو آروم تر گذاشتم تا جلو بیوفته خیلی کم به اندازه یک وجب،می خواستم برگرده و دنبالم بگرده-این کار رو دوست دارم-برنگشت،انگار مطمئن بود که میام یا براش فرقی نمی کرد. 

-ولی این چیزی نبود که می خواستم. 

صورتش برگشت 

  ر:چیزی می خوای بگی؟بگو 

   ا:نمی دونم.نه فکر نکنم.فکر کنم راضی ام .همین. 

ازخودم بدم اومد. 

-این چیزی نبود که می خواستم. 

-?!NOT