جعلییات

نا محدود

جعلییات

نا محدود

آواز عصا

پدررضا گفت اگروقت داری یک سر بیا دفتر من،باید با هم حرف بزنند.همه می دونستیم معنی این حرف چیه.

 اما چیزی که شنیده بودیم از این قرار بود که او خواسته بود رضا درس رو بی خیال بشه واگه حتی می خواد ادامه تحصیل بده می تونه بره تو رشته های فنی و یا تجربی و یا هر چیزی غیر هنر.و رضا این کار رو نکرده.این شایعات راست بود یا دروغ؟

رضا:همه دروغ می گن،هیچ مشکلی وجود نداره.لطفاً بذار برم.

پدرش:تو دو دلی؟

رضا:بله

وبعد قبول کرد با پدرش همکاری کنه .تصمیم گرفت بره تو واحد حسابداری کارخانه و دیگه کاری به هنر نداشته باشه.

اما همان هفته بعدش،نوشین اومد پیش پدر رضا و ناله کرد از ظلمی که رضا به او می کرد-محلش نمی گذاشت،بهش نیش خند می زد و مسخره اش می کرد-این بود رسم دوستی با یک دختر؟

پدر رضا از نا امیدی دست هاش رو به آسمان دراز کرد.از او توقع داشتند که همه چیز رو رفع و رجوع کنه؟مشکلاتی که با کارگرای کارخانه و کارمندای شرکت داشت بسش نبود؟

عصا به دست رفت سراغ رضا.گفت که این عصا فقط نمادی از خشم الهیه.قصد نداره بهش آسیبی برسونه.اما عصا بی هوا در رفت .نصف فکّ رضا رو منهدم کرد.

فقط لطف خدا بود که رضا نمرد-وبعد از اون رضا تنها شد.

او وپدرش حالا با هم فقط سلام و خداحافظی دارند.

شده اند دو دوست که زمانی اوقاتی با هم داشتند.

پدرش داستان رو تعریف می کند و رضا دیگر نمی تواند حرف بزند آواز می خواند .ابوعطا

ازش دیگه خبری ندارم.

شکرت خدایا؟.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد