جعلییات

نا محدود

جعلییات

نا محدود

حمام

باید مراقب بود.

به آخر که می رسم گرچه اغلب حادثه ای عجیب یا وحشتناک هم رخ نداده است.باز احساس می کنم که خرد و خسته ام.گویا جایی کسی پتکی بر مغزم کوفته است.

فرو رفته در غباری از درد و سر خوردگی.رویا هایم را از دست داده ام.

در مقابل تابلویی نشسته ام که جا به جایش زدگی و ریختگی دارد،نخ نما شده است،وپشت آن چیزی را می شود با یک نظر دید،چیزی که از دیدنش وحشت می کنم.

وارد خیابانی شده ام که ظاهراً برایم آشناست،اما جلوتر که می روم احساس می کنم که خطری در کمین است یا جلوتر زمین زیر پایم حا لاست که به ناگهان دهان باز کند.

سرخوردگی،روزمرگی،بی میلی،تنهایی،درماندگی،هیچ نیست.

خلاء است که دلهره ام را بر می انگیزد.

پارچه سیاه افتاد.

همیشه صحنه براش خاموش بود.آسمان و زمین انگار صدائی نداشتند. رنگ ها همیشه مه آلود و دودی بودند.

امّا فریاد چیزی بود که همیشه ازش صحبت می کرد.فریادی که گوش را پاره کند.

همیشه چشم هاش طوری بود که انگار گریه توش خشک شده.

همیشه لب هاش طوری بود که انگار به خودش می خنده.

پارچه سیاه افتاد.نوری که آزار می داد.

انروز تصمیم گرفتیم به کوه برویم.درعرض 3ساعت به فومن رسیدیم.ایستادیم تا استراحتی کنیم.درحین رانندگی،  عکس ها ئی که از دریاچه گرفته بودم را نگاه می کردم.

کم مانده بود تصادف کنم.

رسیدیم .به سمت قلعه راه افتادیم.

داشت تاریک می شد.پله ها رو تند تند بالا می رفتیم تا به قلعه برسیم.وارد قلعه شدیم.من رفتم دستشوئی ولی وقتی برگشتم انجا نبود .

نبود.تمام قلعه را شروع به گشتن کردم.

کجائی؟کجائی؟با توام.کجائی؟

فریاد می زدم .فریادی که گوش را پاره کند.

احساس کردم بالای قلعه دیدمش-تو دلم گفتم :احتمالاً صدامو نمی شنوه-سرعتم را زیاد کردم.پله های داخل قلعه را با سرعت بالا رفتم.فریاد می زدم.فریادی که داشت حنجره ام را پاره می کرد. چه اتفاقی افتاد؟فکر می کنم که پای راستم پیچ خورد.از پلّه به پایین افتادم.

فکر می کردم که کسی اون رو از من دور کرده بود این جاست. هلم داده و افتادم.

پارچه افتاد.از خواب پریدم.

هر قدر بیشتر فریاد می زدم مطمئن می شدم که پیدایش نمی کنم.کاملاً تاریک شده بود.گمش کرده بودم.نمی توانستم انجا بمانم.به سمت ماشین برگشتم.پله ها را پایین می آمدم وخاطرات لحظاتی که با او بودم مرور می شد.

ماشین را روشن کردم.چراغ ها را روشن کردم.دور زدم و راه افتادم.

درآینه دیدمش.پیاده شدم و به سمتش دویدم.انجا نبود.

دوباره راه افتادم .توی روشنی نور ماشین دیدمش.

ایستادم وبه دقت نگاه کردم دوباره نبود.

چشم هام نمی توانست تحمل کند وبغضم ترکید.تا می توانستم گریه کردم.

لب هام نمی خندید حتی به خودم.

راه افتادم و فراموشش کردم.

پارچه افتاد.ازخواب پریدم.چشم هام رو باز کردم و زمزمه کردم:

پرده افتاد

صحنه خاموش

وان نمایش

            که همچون فریبنده خوابی شگفت

دل از من همی برد،پایان گرفت.

ومن

که بازیگرِ نابِ این صحنه بودم

-چون مردِ فسون گشته خواب بند

که چشم از شکستِ فسون برگشاید-

به جای تماشاگران یافتم خویشتن را.

آواز عصا

پدررضا گفت اگروقت داری یک سر بیا دفتر من،باید با هم حرف بزنند.همه می دونستیم معنی این حرف چیه.

 اما چیزی که شنیده بودیم از این قرار بود که او خواسته بود رضا درس رو بی خیال بشه واگه حتی می خواد ادامه تحصیل بده می تونه بره تو رشته های فنی و یا تجربی و یا هر چیزی غیر هنر.و رضا این کار رو نکرده.این شایعات راست بود یا دروغ؟

رضا:همه دروغ می گن،هیچ مشکلی وجود نداره.لطفاً بذار برم.

پدرش:تو دو دلی؟

رضا:بله

وبعد قبول کرد با پدرش همکاری کنه .تصمیم گرفت بره تو واحد حسابداری کارخانه و دیگه کاری به هنر نداشته باشه.

اما همان هفته بعدش،نوشین اومد پیش پدر رضا و ناله کرد از ظلمی که رضا به او می کرد-محلش نمی گذاشت،بهش نیش خند می زد و مسخره اش می کرد-این بود رسم دوستی با یک دختر؟

پدر رضا از نا امیدی دست هاش رو به آسمان دراز کرد.از او توقع داشتند که همه چیز رو رفع و رجوع کنه؟مشکلاتی که با کارگرای کارخانه و کارمندای شرکت داشت بسش نبود؟

عصا به دست رفت سراغ رضا.گفت که این عصا فقط نمادی از خشم الهیه.قصد نداره بهش آسیبی برسونه.اما عصا بی هوا در رفت .نصف فکّ رضا رو منهدم کرد.

فقط لطف خدا بود که رضا نمرد-وبعد از اون رضا تنها شد.

او وپدرش حالا با هم فقط سلام و خداحافظی دارند.

شده اند دو دوست که زمانی اوقاتی با هم داشتند.

پدرش داستان رو تعریف می کند و رضا دیگر نمی تواند حرف بزند آواز می خواند .ابوعطا

ازش دیگه خبری ندارم.

شکرت خدایا؟.